بهش گفتم دوست داری چی باشه روچهارپایه نشسته بود دستهاشو ت داد وگفت :گنجشک.همین الانکه دست هامو باز کردم پربکشم و برم ،بعدگفت یادته بچه که بودیم یه قصه ای برامون میگفتن که یه دختر کوچولو بود غصه زیاد داشت خدام یه روز گنجشکش کرد و پرکشید ورفت ر:

بعدازاین درسرم من شوق رهایی..

بعدازاین درسرم من شوق رهایی..

یه ,کوچولو ,غصه ,زیاد ,دختر ,برامون ,بود غصه ,کوچولو بود ,غصه زیاد ,زیاد داشت ,داشت خدام

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

و خدا با شماست مطالب اینترنتی ناز پسند وبلاگ فرهنگی آموزشی ترجمه نوشته های روزمره من shahinsalehi663 خالی‌کردن ذهن بدون حرف‌زدن آشپزی آسان سایت همه چیز