بهش گفتم دوست داری چی باشه روچهارپایه نشسته بود دستهاشو ت داد وگفت :گنجشک.همین الانکه دست هامو باز کردم پربکشم و برم ،بعدگفت یادته بچه که بودیم یه قصه ای برامون میگفتن که یه دختر کوچولو بود غصه زیاد داشت خدام یه روز گنجشکش کرد و پرکشید ورفت ر:
یه ,کوچولو ,غصه ,زیاد ,دختر ,برامون ,بود غصه ,کوچولو بود ,غصه زیاد ,زیاد داشت ,داشت خدام
درباره این سایت